دانش اندوخته ئی دل ز کف انداخته ئی
آه زان نقد گرانمایه که در باخته ئی
چاره این است که از عشق گشادی طلبیم
پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم
شرری کاشتن و شعله درون تا کی؟
عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی؟
ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست
نور افرشته و سوز دل آدم با اوست
شعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیم
صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم
وقت آن است که آئین دگر تازه کنیم
لوح دل پاک بشوئیم و ز سر تازه کنیم
چشم بگشای اگر چشم تو صاحب نظر است
زندگی در پی تعمیر جهان دگر است
خرم آنکس که درین گرد سواری بیند
جوهر نغمه ز لرزیدن تاری بیند
مژدهٔ صبح درین تیره شبانم دادند
شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند